معشوقه ی ِ مـَــن!
پیش تر گفته بودم که عشق آدمی را نجیب می کند و وحشی هم !
یکباره می بینی به خود تاخته ای و سر به ویرانی خود گذاشته ای ،
و تیشه به دست، پیکر از خارای ِ شاد و شنگولت می تراشی .
چنین عنادی دارد عشق ؛
حواست را که جمع نکنی، بیشتر از یک مشت سنگ ریزه از تو باقی نمی ماند .
وقتی معشوقت سادگی را دوست دارد، کار توی ِ شیطنت هایت ، باز زار است،
می دانی ، می نشینی خودت را نفرین می کنی و عشق را نفرین می کنی و زخم می زنی !
از خود عبور میکنی ، زار می شوی ، بیچاره می شوی ،
و به این از خود گذشتن ، چنان خو می گیری که :
" معشوق می ماند پشت ِ عشق بازی های ِ تو با زخم هات "
می گذاری عشق ساده ات کند و عشق بـِــرَهانَدَت .
اگر آشنایی بعد از سال ها تو را ببیند ،
چنان در نظرش غریب می شوی که سلامت را هم به شک،پاسخ می گوید .
آرزوهات رنگ می بازد و هوس های ِ تازه در دلت جان می گیرد ،
معشوق را حتی جور ِ دیگر می بینی !
گاه سرکشی می کنی و گاه مدعی می شوی ؛
"از طوفان که درآمدی ، دیگر همان کسی نیستی که بدان پا نهاده بودی"
به راستی که چنین است ،
و چنین عنادی دارد عشق ، اگر بخواهد ...
پیشنهـــآد نوشت +
هیچ دیگری را نیافتم که در وی اینچنین اثر کند،و آدمی باید در انتخاب ِ معشوقش دقّت کند
نظرات شما عزیزان: